در کوچه باغ فراموشي




Sunday, May 03, 2009

٭
...مهم نیست اگر انکار می کنی مهم این است که من با تو برابرم



٭

زن عشق می كارد و كینه درو می كند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر... می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی .... برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج كنی ... در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ...

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی...او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ... او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .....





........................................................................................

Sunday, February 05, 2006

٭
آشنا که باشم
سلامی سرشارم می کند
غریبه که باشم
سرشارتر16/11/84



٭
دریچه را که گشودم
پرنده پناهنده شد
چهار ستون تنهایی را
سینه مال کاوید
انگار نه سکوت
که همه رقص سپید بالهای او بود
و ترنم خوشِ
آب و
دانه ...

دستانم
آشیان سبز دوستی
و دو آینه کوچک نگاهم
همه لبخند سپید بالهای او

خواب می دیدم
چیزی در افق دور دست
میان دو طاق باز دریچه
بال بال میزند
چشم گشودم
پرنده رفته بود

16/11/84



٭
آیا می توان بی هیچ ترسی
بی هیچ توجیهی
وبی هیچ قانون و دلیلی
تنها به خاطر آن حس ناب کودکانه
دوست داشت؟



٭
در کجای نتوانستن آدمیست
آن هجای رهائی بخش
که یافتنش چنین سخت می نماید
و آن افگار پراکنده و بیمار ،
حصارهای بلند،
و خفقان هنجارها که مصلوبشان می شویم
دلم از سرب دمادمی که فرو می برم سنگین است
کاش پنجره را گشوده بودی
و بالهای پرنده را
آسمان،
کوتاه می نماید با ستارگان دور دست
تن زمینی ام ورم کرده
از انباره ی ترسها و تردیدها
و زایش هر باره ی سایه ها
که تن ضعیفمان را در خود فرو میکشند
کاش پنجره را گشوده بودی
و چشمانت را
11/11/84



٭
دیگر رهایم از سایه سار سیاه و سرد ترس و تردید و اضطراب
رهایم از توهم تلخ تنهائی
رهایم از حسرت ترانه های خوب خواندنی،
لحظه های ناب
دیگر رهایم از کابوس انتظار،
تقلای نجات لحظه های نیمه جان سالهای زندگی،
دقایق مریض لا علاج
رهایم از تفهیم قانون
تفسیر اصالت وجود
نقسیم وجوه مشترک

دلم برای دخترک سالهای دور می سوزد
دیگر از حماقت ترحم،
از ترجمان پیاپی کلام ساده ام بیمار می شوم

19/10/84



........................................................................................

Wednesday, November 09, 2005

........................................................................................

Saturday, January 08, 2005

٭
تا انجا كه يادم مياد تو كتاب ديني دبستان ياد گرفتيم كه
خداوند عالم و عادل است و براي علم و عدل او هيچ حد و مرزي نيست
او به تمام نيازهاي انسان واقف است و براي هر نيازي پاسخي نيز قرارداده است
براي تشنگي آب را آفريده و براي گشنگي غذا
شب را براي آسايش و روز را براي كار...و
چشم داده تا ببينيم
گوش داده تا بشنويم
و...
بزرگتر كه شدم فهميدم كه
خداوند انسان را آزاد آفريده چون به او شناخت ، ادراك و اختيار عطا نموده است
خيلي بزرگتر كه شدم فهميدم
اختيار!! چه دروغ دوست داشتني و هوس برانگيزي كه خيلي از دخترها را به دام انداخته
اگر بخواهي انتخاب كني و بگي نه، انوقت با كمال خونسردي تو صورتت اسيد مي پاشن تا به هيچ كس ديگه نتوني بگي بله
و اگر بخواهي طبق آفرينشت عمل كني ببيني بشناسي تصميم بگيري و انتخاب كني، بزرگترها كه سرشون به تنشون مي ارزه و بهتر از تو صلاحت را ميدونن تو يك روز زيبا و سرشار از زندگي جمع ميشن و براي پاك كردن تو كه لكه ننگ بحساب مياي طبق مراسم سنتي كه براشون شريعت محسوب ميشه آتيشت ميزنن و تا لحظه آخر خاكستر شدن ات را تماشا ميكنن بعد هم شب با خيال راحت مي خوابن چون با غيرت و همتي كه دارن نگذاشتن آبروي چندين و چند ساله اشون به خطر بيافته و سالها به زندگي كثيفشون ادامه ميدن چون حق انتخاب دارن
ادراك؟!! احمقانه ترين جكي كه ديگران تا حالا شنيدن
چون زن عقلش كمه ، چون دو تا زن تحصيل كرده روشنفكر و محقق و دانشمند يا هر كوفت و زهر مار ديگه روي هم به اندازه يك نرينه معتاد مافنگي كه مثل كرم كثيف تو اين دنيا ميلوله ارزش دارند. چون زن با اين عقل معاش ناقصي كه داره نميتونه تشخيص بده و قاضي بشه
تازه همين كرم ميتونه خيلي رسمي و قانوني چهارتا زن داشته باشه هر وقت هم كه دوست داشت هر كيو صيغه كنه
اينها همه اش به خاطر اينه كه زن نصف يك انسان آزاد حساب ميشه و البته اغلب اوقات اصلا انسان حساب نميشه چه برسه به آزاد؟!!
بعد بهم فهموندن كه
اصلا چرا بايد خودم را درگير اين موضوعات بكنم
جاي زن توي خانه است يك جاي امن و راحت كه شكمش را سير ميكنن و لباس تنش ميكنن و هر وقت هم كه دلشون خواست /
مگه يك زن چي بيشتر از اين مي خواهد ؟؟؟!!!!



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

٭
There is something around
You can never know
Someone always behind
Wherever you may go

Someone makes you fly
When you’re down and tear
Light your candles up
That’s why you feel cheer

Someone you ask to come
Cuz you’re bloody blue
Then kisses, hugs and loves
You feel as if bloom

Even you make no voice
He hears all your words
He’s here by your side
Cuz He knows all your world

Will never let you down
One day if you come
Call him or pray
A little or some



٭
شبي عريان و تنها بود
صداي پچ پچي مبهم ميان جنگل انبوه و دريا بود با مهتاب
که لبخندش بروي آب مي لغزيد

چقدر محتاج بودم من به پروازي به آنسوتر
به پروازي پس بودن به آبيها به يک آبي مبهم

*

نگاهي بود که از انسوي نا پيدا مرا مي ديد
صدا در آسمان پيچيد

- چه مي خواهي؟

نگاهم از دويدن ماند
کلامي بر زبان راندم

- راه را اي دوست
- ميان دستهايت چيست؟
- تمام هستي ام ، يک سيب
- ولي با آن نتوان رفت
- چه بايد کرد!
- پس اين جنگل انبوه جمنزاري هست
بعد از آن هم گذري
پس آن يک انارستان است
ميوه اي خواهي چيد از درختي که انارش سرخ است
سيب را بگذار پاي درختي که ميان گذر است
ميروي انسو تر
پشت انبوه درختان انار که مه اي سنگين است


14 3 1372




........................................................................................

Tuesday, November 11, 2003

........................................................................................

Wednesday, March 12, 2003

٭
سالی گذشت
چه آسان به غبارنشست زلال سبز رنگ چشمانت
که سرشار از آرزو بود و زندگی
آرام بخواب و آسوده که رنج بودن در اين کهنه لباس زخم آلوده را از سر گذرانده ای
هزار آه جان کاهت و هزاران هزار نگاه پر التماست هنوز بر جای جای روح خسته ام نمايان است
گلنار همان دخترک سبز دشت گيلان
هنوز اسير سايه های سياه غمم
روحت شاد مادر



........................................................................................

Saturday, February 01, 2003

٭
آب
آفتاب
آسمان
آواز
تمامی آنچه که بدان عشق می ورزم
و تمامی آنچه که عشق را در من به ظهور مير ساند
و من هميشه داشتنش را آرزو می کنم



........................................................................................

Saturday, January 18, 2003

٭
زن سی ساله

و بيست و نه سال گذشت .....
از آن غروب سرد زمستان
وقتی که دخترکی نحيف چشم بر اين خاک کهنه گشود
و او را مريم نام نهادند.






٭
اين خانه دلتنگ است
وقتی که می روی
وقتيکه شادی نهان کودکانه را
با بهانه های خود تلخ می کنی
اين خانه دلتنگ است
ای حضور دلنشين عزيز
وقتی که چشم
براشتياق هزار باره ام می بندی
اين قابها تنگ اند
در خانه نگاه من
وقتی که خواهش بودنت
گسترده تر از وجود من است
آه.!
آن کلام کودکانه کجاست
تا تو را صدا کند
با من بمان
ای ترانه لطيف خواندنی



٭
بخوان
بخوان که صدای تو خوش است مرا
مرا که خروارها صدا در سينه آوار است
مرا که لبريزاز واژه های ناشناخته ام
و آواز را بر بوم های سياه کبود
چون نقشهای ناکشيده نقاش
آرزو می کنم
بخوان که صدای زلال تو تبلور طنين
تارهای زخم خورده من است



........................................................................................

Wednesday, January 08, 2003

٭
با خود انديشيدم
چرا نمی توانم چون ديگران باشم، ضمخت و بی رحم. بی اعتبار و رسوا گر، چرا حتی نمی توانم احساسی را که منشأ تمامی نفرت است، درک کنم
انگار گنگ شده ام
خسته...........
با ديدگانی تار و غبار آلود
انگار شکستم پس از يک هفته خستگی
چگونه می توان درهائی را جست تا از حجوم وقيح آزار ديگران در امان بود و پناه را آرزو کرد.

با خود انديشيدم
چرا ديگران نمی توانند چون من باشد
؟؟





........................................................................................

Wednesday, January 01, 2003

٭
امروز آسمان چه تنگ می نمايد
ميان قاب چوبی پنجره
و
پرنده بال بال می زند

آه ... ! نگاه کن
پاهايم...
ريشه در خاک
و دستانم بر تن خشک پنجره
شايد که شاخه های سبز وجود
در آسمان شکوفه کنند




٭
حجوم هراسهای بی پايان
خاک تفتيته را می گدازد
کاش پنجره ای بودم
نگاه از کوير برگرفته
به شوق پرواز
تن به آسمان بالا گشيده
گريزگاهی بودم از هرآنچه پايبند است
کاش دريچه ای بودم
که فراخ سينه اش آسمان است و نگاهش
حجوم سبز زندگی








٭
دريچه اي
رو به كوچه باغ
... ستاره آتشين به تماشا نشسته است
بايد روز ديگری باشد
تن به انتهای شب کشانده
تا خود را به سپيدی رنگ پريده طلوعی ديگر
بياويزد
و بودنم را در لحظه های نا گزير زمان
تکرار کند



........................................................................................

Saturday, December 21, 2002

٭
تو بهانه ای هستی برای تکرار آنچه در تاريک خانه ذهنم نقش می بندد. تا گاه سنگسنی قاب خالي وجود را با طعم تلخ گذشته ها که از دلتنگی لبريز است دوچندان کنيم.
تو می دانی آنچه را که بر تو می گذرد و هر آنچه را که بر شريان تند ثانيه ها و تنها تو ميدانی و عجب است اگر تو را عاشق بنامم اگر در نقطه کور اين زندگی به درازای لحظه ای به يکديگرگره خورده باشيم.
گاه رد پای خود را در دیگران می جویم و نمی یابم و این بار در تسلسل بی وقفه معانی که در حلقه کلمات تو اسير آمده اند آنچه رخ می نمود گامهای خسته ای است که خوب می شناسشان




........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

٭
کسی را می شناسم
بر اين باور است که بسیار دوستم می دارد
بسیار
به من عشق ورزیده است

بارها نوشته های ندا را خوانده است
اما حتی نمی داند نام وبلاگ من چیست



٭
وقتی که آسمان حریر سپید هزار ساله اش را بر شانه های سخت زمین می پوشاند
و زمین چون باکره ای سپید پوش، زیبا و آرام، جلوه گری دیگر میيابد
بهاری در من زنده می شود و شوقی فزاينده در دلم اوج می گيرد
و صورتک آن مریم سالهای خوبی را در دانه های سپید برف که آرام و بی صدا بر من فرو می بارند
و در درخشش نورهای فنازی چراغ گه گاهی رخ می نمایند
می بینم.
و به پاهای لطیف کودکانی می انديشم که در چکمه های پلاستیکی سبزرنگشان کرخ شده اند
و انگشتان ضعیف و کوچکشان را توان تحمل سرما نیست
و زنان رنجکشیده و دردمندی که ...................

خدایا تو را سپاس بخاطر هر آنچه که به ما عطا نموده ای
تو را سپاس برای هر آنچه که عطا ننموده ای
تو را سپاس



........................................................................................

Tuesday, November 26, 2002

٭
نگاه عبدالله بر دستهاي سپيد گلنار كه در تقار چيزي را جستجو ميكرد خيره مانده بود
دخترك بر تقار خم شده بود و هراز گاه موهاي آويخته از زير سربندش را با دست بكناري مي‌راند و باز با هر تكاني موها ي سرخ‌اش پيشاني سپيد و بلندش را نوازش ميكرد. آفتاب نيمروز صورت دخترك را بر افروخته مي نمود. گلنار از اين جدال بي حاصل مو به تنگ آمد، راست ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت سمت راست به چشمه ميرسيد دختركاني مشغول شستن سبدهاي ماش بودند و صداي خنده هاي بي حراسشان از دور شنيده مي شد.
بالادست كوره راهي سنگلاخ بود كه از پشت خانه پدر گلنار از ميان خانه ها و آخورها و چپرهاي خشك و كهنه تن به تپه هاي كنار راه ماشين رو مي‌كشاند.كوره راه خاموش و بي حركت. گلنار نگاهش به سوي ميدانگاه چرخيد. دكان ها و خانه هايي بهم چسبيده كه گوئي در نفير خواب نيمروز گم شده اند.
گلنار سربندش را از سر باز كرد و با حركتي موهايش در هوا پريشان شد بعد موهايش را به هم پيچيدو با حركتي ماهرانه سنجاقي را ميانشان جاي داد و سربند سبزش را بر سر گذاشت و پشت سر گره اي محكم زد. خم شد و تقار را برداشت و به سمت راست كمرش چسباند پاي دامن پرجينش را با دستي بالا گرفت تا از پلكان كنار دكان بالا برود .
غلامحسين پدر گلنار كه درس آخوندي خوانده بود بعد از آنكه از زنجان به دليلي كه هرگز تمايلي به بيان آن نداشت، به گلنگش آمده بود، شايد از آن رو كه پسر بچه هاي تقص و كثيف و ژنده پوش با آب بيني سبز و خشك پشت لبشان بدنبالش صف ميكشيدند و گاهي براي لگد كردن دنباله عبايش ازسر هم بالا ميرفتند و با دهانهاي باز و دندانهاي جابجا كرم خورده و نشسته به او ميخنديدند و زنها كنايه هاي ركيك حواله اش ميكردند، رخت حوضه بر كنده بود و روزها پشت دخل مي نشست و وقت به حساب و كتاب و كسب مي گذراند. دكاني تاريك و كوچك با بوي تند ادويه و اطمعه و اشربه . آخوند منصف بود ، گاه جاي پول آرد مي آوردند و ماش و غيره . آخر مردم اگر در خانه هايشان يك شاهي پيدا نميشد لا اقل نيم من آرد و كيسه ماش و گندمي ميشد يافت.
بام دكان، خانه غلامحسين بود. سمت چپ ده دوازده پله باريك وگلي كه به خانه ميرسيد . گلنار از پله ها بالا رفت در را باز كرد و تقار را روي نيمكت چوبي بالكن گذاشت. خانه اتاقي بود دو در دو با پنجره اي رو به كوره راه، پنجره‌اي دو تاقه كه وسعتش تنها يك سر بود. درون خانه تاريك بود و بي نور گلنار دست برد و چراغ گرد سوزي را كه بر تاقچه بود روشن كرد و از در بيرون آمد دو دست بر نرده هاي چوبي بالكن كه پوشيده از لاله هاي عباسي بود ستون كرد و خود را به سمت چشمه خماند. عبدالله همچنان بي حركت از پشت شيشه هاي جا به جا شكسته و دود گرفته مسجد به او خيره مي نگريست. همه ميدانستند كه عبدالله خواهان عشق گلنار است. جوانكي به قامت بلند و استخواني با چشماني به رنگ آسمان و پوستي سفيد و پريده رنگ



........................................................................................

Tuesday, November 12, 2002

٭
كلمات بدنبال هم بي هيچ وقفه اي ميدوند ،
محو ميشوند و دوباره تكرارميشوند ، رنگ ميبازند ، مي ميرند و زنده ميشوند
و دوباره جاي ديگر رنگ و جلوه اي تازه مي يابند و مرا به خود ميخوانند.



كاش چشمي بينا تر و گوشي شنواتر ميداشتم
تا از وراي اين دريچه هاي تنگ و بي فروغ چيز تازهاي را به ديدار مي نشستم.


« جاناتان مرغ دريايي»

.كاش شجاعت بالهاي تو را داشتم كه خستگي را حراست نيست.
پرواز تو آواز بلندي است برخاسته از حضيض خاك نمدار آبهاي زمين تا بلنداي قامت برافراشته آسمان.


كاش نوري بر من ميتابيد و بالها ي خاكستريم درخشيدن ميگرفت






هرگز جسارت گشودن آزادانه دريچه تفكراتم رادر خود نيافته ام شايد از آن رو كه زبان الكن ياراي معاني را نداردو پاي رهواريش نيست تا آنچه در من ميگذر از گذر روزگار را همگام با حدوثشان به تجسم درآورد. گاه با خود ميانديشم از اين همه اصرار در نگارشي كه داري از اين همه دغدغه و ناآرامي براي نوشتن و احساس مسئوليتي كه گمان مي بري بايد چيزي را قلم بزني كه شايستة خواندن است و گفتنِ بي حراسِ آنچه كه در يافته اي براي چيست؟ از خردساليت كه يك سر غرق در باز ي سحرآميز قلم و رقص لطيفش با رنگها و آميزشي خدائي بود ، سبز ، سرخ ، آبي بلند آسمان و آسماني كه هميشه تو را به خود ميخواند و تو را به اوج ميكشاند و تو ميباليد ي و با بلوغ ذهنت رنگها به يكباره بيرنگ شدند و هرچه ماند تقابل ميان سياهي بود و سپيدي گاه مينگاشتي و گاه نقش ميزدي هر چه بود همه از يك سنخ بود. و سالها بعد كه هيچ نگفتي و هيچ نكردي شايد از آنرو كه بيمار بودهاي، روزمرگي چيزي كه بدان مبتلا شدهاي
گاه با خود ميانديشم ، هيچ اعتقاديت هست بدانچه كه مي نويسي؟ هيچ باور يت هست به بازي خطير كلام و آنچه بر اين پاره سپيد مي نگاري و هيچ مي شناسي آنكه در تو ميانديشد؟
هنوز در كشاكش مدام خويشتنم و از اين مغاك و از اين حراس كه خاموش بمانم به هذيان افتادهام






« در جريان ادب معاصر توجه كردم كه ادبيات فارسي بدجوري دارد عاميانهميشود، خودش را تحت عنوان ادبيات مردمي دارد ول مي كند دردامن عوامگرائي . يعني هركس چهار تا ليچار و چهار تا جفنگ و چهار تا حش و دشنام را گير آورده و آورده توادبيات و مدعي است كه اين ها ادبيات مردمي است . در واقع برخورد من در با زبان فارسي يك جور مقابله با اين جور ولگاريزه شدن زبان فارسي در ادبيات معاصر بوده ؛ چون زبان يك ملت منحصراً اين نيست ، بلكه تمام زبان مردم است، در تمام وجوه زندگي يك ملت ؛ مكتوب ، گويا و حتي گمشده»




........................................................................................

Wednesday, September 04, 2002

٭
وقتي كه بي هراس از نگاه ها ي هرز و دوره گرد، ذهن برهنه ات را عرضه ميكني ، در جستجوي كدام چشمي تا بر عرياني تو خيره بنگرد؟
وقتي گذر بيمار گونه زندگي را د ر كوچه ها ي خالي ذهنت تكرار ميكني ، بر نقشهاي كهنه ات كه همه حسرت داشتن عشق مردكي خفته در آغوش ديگري، يا اضطراب چگونگي تكرار مكرر آرزوهاي كوچك است، كدامين نگاه تازه اي خواهد گذشت؟



........................................................................................

Monday, September 02, 2002

٭
در كوچه باغ فراموشي 3/6/81
نماي اول: باغ ، پنجره

پنجره چشم به باغ گشوده است و من هجوم هياهوي مدام زندگي را از دريچه آن احساس ميكنم .
هياهوي روزمرگي و لبخندهايي كه بر چهره هاي مشعوف از خيالي شيرين نقش ميبندد و من چگونگي نبودن ميانشان را تجربه مي كنم

نماي دوم: آسمات تاريك باغ خاموش

پنجره هنوز چشم به باغ دارد و من از دريچه نگاهش پروانه هاي سبز خيالم را در كوچه باغ هاي فراموشي پرواز ميدهم
پروانه هايي از جنس دلتنگي



٭
دركوچه باغ فراموشي 4/6/81

نماي اول: پنجره ، باغ

صداي سايش پنجره كه بر پاشنه ميچرخد. تصويري روشن از هرآنچه كه در كوچه باغ است
و من دست بر دو سوي پنجره با اشتياقي سرما خورده دمي فرومي كشم . و نگاههم جايي در كوچه باغ گم ميشود.

تكرار هياهوي روز مرگي و دستهائي كه با شوق خيالشان را براي روزهاي آتي هديه خواهند داد.

نماي دوم: نه پنجره و نه باغ جايي كه هيچكدام نيست

نگاهم در شيارهاي خشك و چوبي ميز كارم بدنبال چيزي است ، ذهنم در جستجوي يافتن و
دستانم در تقلاي هميشگي كشتن دقايق سنگين زمان .
آيا آنچه را كه مي توانم شايسته تو خواهد بود؟



٭
در كوچه باغ فراموشي 5/6/81

پنجره رو به باغ بازمانده است


به لباسهايي مي مانم كه تنگ و نمدار است از فرط سالهايي كه رفته اند از پس خوابهاي خوش نقش جوانيم
و ديگر در آن گنجيدنم نيست.
بتنگ آمده ام چون ناي كه پرنده زلال صدايم را روزني به پرواز نمانده است تا شايد وقت يكه همگان
خيالها ي مجسم خويش را هديه مي دهند ، نغز ترين آواز عاشقانه ام را نثارت كنم.
شايد اگر حرم ناب و هميشه سوزان عشقت كه سينه بر خود روا ميدارد را پروانه خيالم تاب ميآورد،
وقتي كه در آغوش خاكهاي هميشه تبدار ساحل خزر بر بالين سرد و كهنه پدر فارغ از رنجها و دردهاي جانكاهت
آرام خفته اي به سويت پرواز ميدادم
و شب هنگام كه باغ كوچكتان خاموش است در گوشت به نجوا مي خواندم كه:
آرام بخواب اي روح بزرگي كه از عشق آبستني ،
تا هميشه دوستت دارم مادر



........................................................................................

Thursday, August 22, 2002

٭
آدم بايد روح بزرگي داشته باشه كه به فكر رفاه همه باشه

بانيان Internet از آن دست آدمهائي هستند كه حس خود خواهي درونشون تنها با ديگر خواهي ارضاء ميشه و به همين دليل هم هست كه هميشه سود حاصله از فعاليتهاي آنها شامل حال همه ميشه
در مقابل آدمهاي حقيري هستند كه خودخواهي روز افزون آنها منشاء اعمال احمقانه اي ميشه و حتي متوجه نيستند كه اين كارها نه تنها نشانه قدرت نيست بلكه حاكي از ضعف و پوچي مفرطي است كه درون اشان را مملو كرده.

نمونه كاملا ملموس اين افراد وجود خانم X در مجموعه NPCI است كه سمت منشي مدير عامل بخش JV را دارد.
كل مجتمع NPCI از طريق شبكه داخلي به سيستم اطلاع رساني Internet مرتبط است يعني هر PC داراي كارت شبكه بوده و از طريق كابل شبكه به شبكه اصلي اينترنت وصل ميشود و شما با روشن كردن كامپيوتر ميتوانيد وارد شبكه اينترنت شويد.

در بخش JV هفت كامپيوتر وجود دارد كه به لطف خانم X و به صورت مخفيانه از دسترسي به شبكه اينترنت محروم هستند . از نظر ايشان تنها كساني كه حق استفاده از اينترنت رادارند، در درجه اول شخص خودش و در درجه دوم يكي از مدير پروژه ها ( و آن هم بدليل اينكه در حوزه آن فرد بخصوص حرفشان خريدار ندارد) ميباشد.

شايد بخواهيد بدانيد كه پس من چگونه به اينترنت دسترسي دارم؟
خوب داستانش طولاني است . در بدو ورود من X به خود اجازه داد كه بطور مخفيانه كابل شبكه را بردارد و برنامه كارت شبكه را نيز از PC من DELETE كند . از آنجائي كه من از طريقي موضوع حق استفاده از Internet را ميدانستم و همچنين اطلاعات مختصري در مورد كامپيوتر نيز دارم فهميديم كه موضوع از كجا آب ميخورد . حدود 3 ماه صبر كردم بعد خيلي دوستانه از ايشان خواهش كردم كه امكانات استفاده از شبكه را در اختيار من قراردهند X هم پذيرفت .

بعد از حدود يكي دو ماه دل مباركشان طاقت نياورد و با يك عمليات فضائي و با در دست داشتن اين بهانه كه يكي از همكاران وارد سايتهاي XXX شده و آثار جرم را مسئول سيستمها ديده و خلاصه چه و چه و چه ..... كه اگر R&D بفهمه كل شبكه JV قطع ميشه و آبروي همه ميره ........ دوباره كابل شبكه كامپيوتر من را قطع كرد و گفت كه فلاني اين كار را كرده ( يه مقام بالاتر ) خلاصه يكي دو ماهي صبر كردم بعد رفتم از يه جائي يه كابل شبكه گرفتم و بصورت مخفيانه دوباره به شبكه وصل شدم.



........................................................................................

Wednesday, August 21, 2002

٭
كوه هاي برهنه و كهن سالي كه در دور دستها چون تپه ماهور هايي نرم و آرام زير سايه روشن هاي گذر ابرها، آغوش خود را بر پهن دشت غبار آلود خاك گسترده اند و دشتهائي خاموش كه با درختاني سبز و تنومند و جا به جا خانه هاي كوچك ، رنگ زندگي به خود گرفته است، و بر فراز آن آفتاب هميشه سوزان زندگي بخش در پهنه آبي آسمان زلالي كه بيدريغ مرا به خود مي خواند و اين همه در پيش رو .
بر ستيغ كوهي ايستاده ام كه سنگيني ذره ذره اش را بر روح خود احساس ميكنم. جائي كه شايد روزي گلنار نيز بدانجا رسيده بود. انگار كتابي را ميخوانم كه گونه اي ديگر است نه از آن جنس و رنگ و حس و وجودي كه تا كنون ديده ام. انگار هر آنچه ديده ام يكسر مرور خاطرات شيريني بود كه طعم تلخ دلتنگي به خود گرفته است.
پيش رو نويد دهنده است و اميد بخش، اما چنان شوق و شتابي در پاي راهوارم نيست گرچه از راه نيافتاده است. جاري است چون رودي كه به عمد نميرود كه روان بودن لازمه رود بودن است.
لحظه لحظه اي كه ميگذرد چون به پشت مينگرم يكسر دلتنگي است دلتنگيهاي كودكانه ، يك جور آرزوئي كه تكرارش نه ميسر است و نه شيرين . نمي دانم آيا تا كنون دچار چنين حس غريب و ناشناس دلتنگي بوده ايد ؟ نه از آن نوع كه ميشناسيد ، اين جور ديگري است. دلتنگ براي تمام لحظاتي كه داشته ايد حتي براي سكوت اجباري خواب ظهر هاي دم كرده تابستان ، وقتي كه شوق غنچ خنده اي در دلهاي پر التهاب كودكانه پر پر ميزند.
نمي دانم شايد براي عشقي كه در لحظه لحظه گذشته ام روان بوده است دلتنگ هستم شايد براي چيزي كه دارم دلتنگ شده ام ...... ميدانم اما چگونه گفتنش را هيچ نمي دانم.

احساس ميكنم چيزي را كه ميدانستم به گونه اي ديگر دانسته ام زنده تر و عيني تر و ملموس تر از آنچه كه تا كنون شناخته ام





........................................................................................

Tuesday, August 20, 2002

........................................................................................

Sunday, June 23, 2002

٭
هي فلاني .............
خسته ام



........................................................................................

Tuesday, June 18, 2002

٭
آواز را دوست ميدارم
نه از آن جهت كه صدايم خوش است
از ان رو كه پرنده زلال صدايم را از قفس سنگين و هزار ساله سينه ام
به آبي ناب آسمانهاي بيكران آفرينش
پرواز مي دهد

آواز را دوست ميدارم
آوازي كه مرا هر لحظه با جان الهي پيوند ميدهد.



........................................................................................

Saturday, June 15, 2002

٭
”گر به تنهائي من مي آيي بي صدا آي كه تنهائي من ميشكند
خلوتم آه نگاه و تپش قلب تو را مي شنود
چه غبار آلود است شيشه خلوت من از نفست
و چه نقشي است كه بر خاطر من مي ماند گر تو بر آن بكشي با دستت“



٭
زماني بيش نيست
اين كوره راه سنگلاخ سرد و متروك
چه طولاني ، چه كوتاه است
چه آرام،
چه پر غوغا و پرآشوب
و بودن چون خزه خشكيده بر ديوارهاي سنگي كهنه
و تنهائي و تنهائي و تنهائي
كه تنهائي چه سنگين است
سنگين است و سنگين است
و در چشمان غمگينت
نگاهي دور تر ،آنسو تر
كه شايد مرحمي باشد
كسي باشد
صداي پاي آن ياريگري باشد
كه مي آيد ، مي آيد؟
نمي دانم كه مي آيد نمي آيد؟!
×
هزاران انتظار دور و طولاني
منتظر بودن و در اين انتظار مردن

×
و تهي دستان زخمينت
كه خالي نيست از رخوت
” كه سرما سخت سوزان است “
و اينجا در اين كوچه باريك و طولاني
كه سنگ فرش سياهش بس مه آلوده است
كه دنيائيست ، دنيائيست ديوانه
تو در زير چراغ برق تنهائي...
صدائي نيست نوائي نيست
كسي فكر نجاتت نيست
دستي نيست كه اينجا
دستها در جيب ، دلها مرده ” سرها در گريبان است “
تو....
تو نيستي
تو در انديشه اي حتي نگاهي نيستي
كه اينجا هيچ نيست
جز نقشهاي رنگ رنگ
گمان بد و پنداري جنون آميز
و بودن همچو آن برگ خزان
خشكيده بر داري تكيده
سخت پيچيده
و آسودن در اين دنياي ديوانه
در اين غوغاي بي انجام
خيالي وهم انگيز است
در اين دنياي ديوانه همه تنها و رنجورند
نه پروازي ، نه فريادي ، نه يك قلب پر از عشقي
كه اينجا قلبها مرده ، دستها خشكيده
لبها سرد و خاموشند
×

فقط ديوارها بر پاست
ديوار تا ديوار
و دستاني كه مي جويند بر اين ديوارهاي سنگي نمدار
نويد يك زماني خوش
و فريادي چه شور انگيز
كه رنجي نيست ، دردي نيست
كه اينجا آسمان آبيست
آسمان زيباست
.......
ولي اينجا هميشه آسمان ابريست
و بودن
چون هزارن خشت خشك و خالي از معني است
هزار توئي چه پيچ درپيچ وطولاني
همه اش ديوارهاي خالي از معني
و تو در گوشه ائي تنها
تنها
در اين تنهائي سنگي به اميدي كه
آن سو ها كسي باشد
كه شايد مرحمي دارد و مي آيد
كه اين زخم سرد و كهنه را آرام مي سازد،
مي جوئي و مي پوي
ولي هرگز نمي يابي
20/10/1371



........................................................................................

Friday, June 14, 2002

٭
پنجره را رو به بيكرانگي بگشاي تا دهليزهاي تاريك و مرطوب وجودت از هواي سرد و سبز بودن لبريز گردد. پاي در فراخناي هستي هاي ناپيدا بگذار تا جوانه هاي وجودت از خاكهاي پيرو كهنه زمين سر برآرند و در آغوش ياسهاي سپيد صداقت ببالند و سر بر آبي لاجوردي آسمانها گذارند.
بگذار تا دانه اي زلال محبت از شرقترين آسمان عشق بر اندام تازه رسته ات چون مائده هاي خدائي از رفيعترين آسمانهاي مه آلوده عشق باريدن گيرند.
بگذار تا قامت سبز و بلند بودنت را هرزه گياهي نيالايد كه تجلي عشقي اهورائي و روحي بزرگ را در چشمان هميشه مهربانت دوست دارم.



........................................................................................

Monday, June 10, 2002

٭
هيچ ميدانستي سالهاست گم شده اي
تو كه از سردي يك جمله شكستي
سالهاست يخ زده اي



٭
صداي خش خش برگها
و ديگر هيچ

ببين آنجا
افق صورت غمگين خود را
پشت مه پنهان ميدارد
ولي ديگر نمي بارد

ببين آنجا
كه دستهامان ميان آسمان پيوسته ميرويند
وآن سو تر صداي بال و پرهائي

و اينجا
از قنوت دستهامان
آشياني سبز ميرويد
1371



٭
دلم ميخواد راحت ح رف بزنم بدون دغدغه ترتيب جمله و صنايع ادبي و ايهام و استعاره و تلميح و.......... هزار تا كوفت و مرز ديگه دلم نمي خواهد بنويسم انجوري كه هميشه مي نويسم گرچه انم يه جور حرف زدن از نوعي كه دوسش دارم.
شايد معتقدم كه آنچه نوشته ميشه در قلب ورق وجود داره گاهي اين برگها هيچ اشتياقي از خودشون نشون نميدن شايد آنها هم مثل من از اين همه شكوه و شكايت خسته شدن. از تحمل بار سنگين نوشته هاي سياه.
ديگر بازي با كلمات و تركيبات فريبنده اشون چنگي به دل نمي زنه در واقع ديگه حالم از همه اين كلمات مسخره و پوچ و تو خالي كه به زور آب و رنگ معاني را دنبال خودشون يدك ميكشن بهم مي خوره. ميدونم فقط تو ميدوني كه من چي ميگم تو كه به آگاهي رسيدي حتي اگر حرفي نزنم و چيزي ننويسم فقط تو اي كه مي فهمي. مدتي است كه ديگه نمي تونم بنويسم از هيچ چيز و هيچكس، نه از زندگي . نه از مرگ ، نه از شوق كودكانه پرواز ، ........و نه حتي از گلنار ............
.آه گلنار همه چيز با رفتن تو شروع شد.
همه فهميدن ها .... بيست و هشت سال طول كشيد تا اولين اصل بودن را بفهمم و فهميدني كه بهاي سنگيني براش پرداختم. ...................

بيست و هشت سال طول كشيد تا بفهمم كه هنوز بزرگ نشدم ، ميدوني گلنار .....درونم كسي هست كه حتي يك لحظه نمي تونه فراموش كنه ، همه روزهاي وحشتناكي رو كه عذاب كشيدي و عذاب كشيدي و عذاب كشيدي.
............................آ.............

هيچ كلامي قادر به بيان آنچه كه ميخواهم بگويم نيست . شايد نمي دانم چگونه ، اما اگر ميشد بغض آبستنم كلامي ديگر گونه مي زائيد كلامي از نوع ديگر




........................................................................................

Wednesday, May 29, 2002

٭
موهاي بلندو حنابسته اش از روي شانه ها تا پايين كمرش را پوشانده بود.صورتي درشت و سفيد، پيشاني بلند و چشماني سبزبا درخششي سرشار از شوق زندگي داشت.
گلنار ميان مزارع گندم ايستاده بود و صدايش را در دامن مه آلود البرز رها ميكرد.اين پهن دشت، دختركان گيلاني چون او را كم به خود ديده است.نه چندان گيلاني كه چشمان هميشه مستش يادآور زيتونهاي سبز رودبار بود و ته چهره درشتش يادآورسيماي پدر، كه ريشه در خاكهاي پير زنجان داشت. ستيغ كوه در گاو گم هوا تيره مينمود. صدايش در دل كوه مي پيچيد و باز به خود ميآمد. گلنار دامن بلند و پر چينش را با دست با لا گرفت و به سوي پايين دشت روان شد. خورشيد پساله كوله بارش را بر مي چيد و پلكهاي خسته اش فرو ميافتاد.



........................................................................................

Tuesday, May 28, 2002

٭
كودكيم را در سواحل سبز خزر برروي ماسه هاي شسته پلاژ، ميان درختهاي بلند و سربه فلك كشيده تبريزي به خاطر مي آورم .
آن روزهاي دم كرده ظهر تابستان با رقص سايه روشنك هاي درون باغ و نسيم ملايم دريا كه اندام كودكانه ام را يكسر غرق بوسه هاي ترد و تنك مي نمود و شوق آب را در قلب كوچكم چون ماهي كوچكي در تلاطم آبي خزر به رقص وا ميداشت.
بيدار شدنم يكسر به شوق ديدن آبي دريا بود و آسمان بلندش
و آغوش گرم و دلچسب ساحل كه مرا به سوي خود ميخواند.
بايد آنجا بوده باشي تا بداني كودكي سواحل شمال با آن طبيعت هميشه بكر و سرشار كه هر لحظه تو را بيشتر در خود فرو ميبرد، چگونه است. اصلاً بايد آنجا كودكي كرده باشي.
روزهائي كه به زندگي عشق مي ورزيدم، به آسمان زلالش ، به ارتفاع بلند صنوبر، به سينه كش سبز كوه، و به علفهاي هرز باغ كه از عشق بازي اهورائي غرق شبنم بودند. اصلا انگار اين عشق بود كه چون دريا موج ميزد و ساحل را در آغوش ميكشيد و مرا به عمق خود مي خواند .
آن روزها من نيز گونه اي ديگر بودم






٭



٭
از همه هم وبلاگيهاي عزيزي كه در رفع مشكلات وبلاگي، من را راهنمائي كردند بخصوص نويد و عبدالله متشكرم
ماريا



........................................................................................

Monday, May 27, 2002

٭
در كوچه باغ فراموشي:

آنچه كه هست بايد باشد و هرآنچه كه نيست نبايد.
آنچه از درون سر بر ميآورد اجتناب ناپذير است ، هماني ست كه از تو ميرويد
بي خاك و آب و دانه كه تو خود ذات رويشي.
اگر آفتابت را بشناسي، آفتابگردانهاي قلبت هميشه رو به او خواهند داشت
حتي اگر از كوچه باغ فراموشي گذر كني



٭
سلام به قلبهائي كه اشراق را مي شناسند



٭
فراموش خانه


هر روز صبح وقتي كه از خيابان وليعصر به سمت ملاصدرا بريد صف طولاني از عمله هاي بدبختي را مي بينيد كه بوي تن و بدن چرك مردشون مشامتون را ميسوزونه .
هر روز صبح براي يه لقمه غذاي بخور و نمير كه چيزي بيشتر از نون و آب و هوا نميتونه باشه ساعتها كنار پياده رو ميدان ونك و يا هزاران ميدان ونك ديگه ميشينند. كه شايد كسي آنها را براي كاري صدا كنه!
و ما هر روز صبح وقتي كه به نبش ميدان ميرسيم سرمون را بر ميگردونيم و دو دستي بيني امون را ميگيريم تا مبادا بوي گند تنهاي عرق كرده اشون ما را متوجه آنها بكنه و يادمون بياد كه تو تاريك ترين گوشه زندگي، ارواح بزرگي هستند كه از همه چيز زندگي به جز زنده بودن محروم اند.




........................................................................................

Tuesday, May 21, 2002

٭
آيا تا كنون به اندازه “ واژه اي ” كه نيست
دلتنگ بوده اي؟
آيا ديده اي روح خسته اي
كه تا آخرين نفس
در دستان سرد مرگ بال بال ميزند؟
وقتي كه سينه از كشاكش مرگبارو دم به دم سود و منا
به خس خس افتاده است...
وقتي كه عاشقٍ بودن و محكوم به مردني.....!
آيا ديده اي
ماريا ي كوچكم وقتي كه بچه شد
وقتي كه مرد...؟
چندي است رفته است و من
تصوير او را
در آستان خالي ذهن خود تكرار مي كنم
چندي است رفته است و من
دچار توهم ام
دچار زندگي
دچار بودنم
سود و منا= حاد ترين نوع بيماري عفوني بيمارستاني




٭
با تشكر از عبدالله عزيز كه اشتباه ام را گوش زد كرد. ديكته درست كلمه نشئه بود باكمال تاسف بخاطر اشتباه تايپي.



........................................................................................

Saturday, May 18, 2002

٭
اي كاش در تصوير اين عكسي كه
كه قاب خاطرات از آن تهي مانده
صداي خنده هاي من به رنگي بود
به رنگ بالهاي شاپركهائي كه عطر مريمي دارد.



٭
آيا پولكهاي چادر سياه شب
وقتي كه چون ستارگان هميشه،
ميدرخشند بر من فرود خواهند آمد؟
آيا پرواز را بر بامهاي نمور شهر با پاهاي چوبي كوچكم احساس خواهم كرد؟
و نگاهم را به فراخناي هسني هديه خواهم داد؟
من كه پنجره اي رو به بادم....!
و پرنده ام پشت حصارهاي سرخ غروب بال بال ميزند..!
چشمانم را به سوي زلال زندگي خواهم گشود؟
و نبض زمان را دوباره در شريان وجودم خواهم شمرد؟
آيا دوباره چون دانه هاي عريان خفته در هزارتوي خاكي زمين
با نوازش آبي بيرنگ باران
به سوي لحظه هاي سنگين مرگ خواهم دويد؟
و سختي دستان خشك زمين را بر پوست برهنه و تازه رسته ام خواهم شناخت؟
من كه پنجره اي رو به بادم
و پرنده ام پشت حصارهاي سرخ غروب بال بال ميزند
آيا دوباره خواهم سرود؟
آيا دوباره در آينه خالي خيال
شبها كه بر سينه ترد بالشم
چشمان هميشه خسته چوبي ام به خواب ميرود
آواز پر ترنم پرهاي كفتري تكرار مي شود؟



........................................................................................

Home