در کوچه باغ فراموشي |
Wednesday, November 19, 2003
٭ There is something around
You can never know Someone always behind Wherever you may go Someone makes you fly When you’re down and tear Light your candles up That’s why you feel cheer Someone you ask to come Cuz you’re bloody blue Then kisses, hugs and loves You feel as if bloom Even you make no voice He hears all your words He’s here by your side Cuz He knows all your world Will never let you down One day if you come Call him or pray A little or some نوشته شده در ساعت 3:06 AM توسط Maria
٭ شبي عريان و تنها بود
........................................................................................صداي پچ پچي مبهم ميان جنگل انبوه و دريا بود با مهتاب که لبخندش بروي آب مي لغزيد چقدر محتاج بودم من به پروازي به آنسوتر به پروازي پس بودن به آبيها به يک آبي مبهم * نگاهي بود که از انسوي نا پيدا مرا مي ديد صدا در آسمان پيچيد - چه مي خواهي؟ نگاهم از دويدن ماند کلامي بر زبان راندم - راه را اي دوست - ميان دستهايت چيست؟ - تمام هستي ام ، يک سيب - ولي با آن نتوان رفت - چه بايد کرد! - پس اين جنگل انبوه جمنزاري هست بعد از آن هم گذري پس آن يک انارستان است ميوه اي خواهي چيد از درختي که انارش سرخ است سيب را بگذار پاي درختي که ميان گذر است ميروي انسو تر پشت انبوه درختان انار که مه اي سنگين است 14 3 1372 نوشته شده در ساعت 12:33 AM توسط Maria
|