در کوچه باغ فراموشي




Tuesday, November 26, 2002

٭
نگاه عبدالله بر دستهاي سپيد گلنار كه در تقار چيزي را جستجو ميكرد خيره مانده بود
دخترك بر تقار خم شده بود و هراز گاه موهاي آويخته از زير سربندش را با دست بكناري مي‌راند و باز با هر تكاني موها ي سرخ‌اش پيشاني سپيد و بلندش را نوازش ميكرد. آفتاب نيمروز صورت دخترك را بر افروخته مي نمود. گلنار از اين جدال بي حاصل مو به تنگ آمد، راست ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت سمت راست به چشمه ميرسيد دختركاني مشغول شستن سبدهاي ماش بودند و صداي خنده هاي بي حراسشان از دور شنيده مي شد.
بالادست كوره راهي سنگلاخ بود كه از پشت خانه پدر گلنار از ميان خانه ها و آخورها و چپرهاي خشك و كهنه تن به تپه هاي كنار راه ماشين رو مي‌كشاند.كوره راه خاموش و بي حركت. گلنار نگاهش به سوي ميدانگاه چرخيد. دكان ها و خانه هايي بهم چسبيده كه گوئي در نفير خواب نيمروز گم شده اند.
گلنار سربندش را از سر باز كرد و با حركتي موهايش در هوا پريشان شد بعد موهايش را به هم پيچيدو با حركتي ماهرانه سنجاقي را ميانشان جاي داد و سربند سبزش را بر سر گذاشت و پشت سر گره اي محكم زد. خم شد و تقار را برداشت و به سمت راست كمرش چسباند پاي دامن پرجينش را با دستي بالا گرفت تا از پلكان كنار دكان بالا برود .
غلامحسين پدر گلنار كه درس آخوندي خوانده بود بعد از آنكه از زنجان به دليلي كه هرگز تمايلي به بيان آن نداشت، به گلنگش آمده بود، شايد از آن رو كه پسر بچه هاي تقص و كثيف و ژنده پوش با آب بيني سبز و خشك پشت لبشان بدنبالش صف ميكشيدند و گاهي براي لگد كردن دنباله عبايش ازسر هم بالا ميرفتند و با دهانهاي باز و دندانهاي جابجا كرم خورده و نشسته به او ميخنديدند و زنها كنايه هاي ركيك حواله اش ميكردند، رخت حوضه بر كنده بود و روزها پشت دخل مي نشست و وقت به حساب و كتاب و كسب مي گذراند. دكاني تاريك و كوچك با بوي تند ادويه و اطمعه و اشربه . آخوند منصف بود ، گاه جاي پول آرد مي آوردند و ماش و غيره . آخر مردم اگر در خانه هايشان يك شاهي پيدا نميشد لا اقل نيم من آرد و كيسه ماش و گندمي ميشد يافت.
بام دكان، خانه غلامحسين بود. سمت چپ ده دوازده پله باريك وگلي كه به خانه ميرسيد . گلنار از پله ها بالا رفت در را باز كرد و تقار را روي نيمكت چوبي بالكن گذاشت. خانه اتاقي بود دو در دو با پنجره اي رو به كوره راه، پنجره‌اي دو تاقه كه وسعتش تنها يك سر بود. درون خانه تاريك بود و بي نور گلنار دست برد و چراغ گرد سوزي را كه بر تاقچه بود روشن كرد و از در بيرون آمد دو دست بر نرده هاي چوبي بالكن كه پوشيده از لاله هاي عباسي بود ستون كرد و خود را به سمت چشمه خماند. عبدالله همچنان بي حركت از پشت شيشه هاي جا به جا شكسته و دود گرفته مسجد به او خيره مي نگريست. همه ميدانستند كه عبدالله خواهان عشق گلنار است. جوانكي به قامت بلند و استخواني با چشماني به رنگ آسمان و پوستي سفيد و پريده رنگ



........................................................................................

Home