در کوچه باغ فراموشي




Wednesday, May 29, 2002

٭
موهاي بلندو حنابسته اش از روي شانه ها تا پايين كمرش را پوشانده بود.صورتي درشت و سفيد، پيشاني بلند و چشماني سبزبا درخششي سرشار از شوق زندگي داشت.
گلنار ميان مزارع گندم ايستاده بود و صدايش را در دامن مه آلود البرز رها ميكرد.اين پهن دشت، دختركان گيلاني چون او را كم به خود ديده است.نه چندان گيلاني كه چشمان هميشه مستش يادآور زيتونهاي سبز رودبار بود و ته چهره درشتش يادآورسيماي پدر، كه ريشه در خاكهاي پير زنجان داشت. ستيغ كوه در گاو گم هوا تيره مينمود. صدايش در دل كوه مي پيچيد و باز به خود ميآمد. گلنار دامن بلند و پر چينش را با دست با لا گرفت و به سوي پايين دشت روان شد. خورشيد پساله كوله بارش را بر مي چيد و پلكهاي خسته اش فرو ميافتاد.



........................................................................................

Home