در کوچه باغ فراموشي




Monday, May 27, 2002

٭
در كوچه باغ فراموشي:

آنچه كه هست بايد باشد و هرآنچه كه نيست نبايد.
آنچه از درون سر بر ميآورد اجتناب ناپذير است ، هماني ست كه از تو ميرويد
بي خاك و آب و دانه كه تو خود ذات رويشي.
اگر آفتابت را بشناسي، آفتابگردانهاي قلبت هميشه رو به او خواهند داشت
حتي اگر از كوچه باغ فراموشي گذر كني



٭
سلام به قلبهائي كه اشراق را مي شناسند



٭
فراموش خانه


هر روز صبح وقتي كه از خيابان وليعصر به سمت ملاصدرا بريد صف طولاني از عمله هاي بدبختي را مي بينيد كه بوي تن و بدن چرك مردشون مشامتون را ميسوزونه .
هر روز صبح براي يه لقمه غذاي بخور و نمير كه چيزي بيشتر از نون و آب و هوا نميتونه باشه ساعتها كنار پياده رو ميدان ونك و يا هزاران ميدان ونك ديگه ميشينند. كه شايد كسي آنها را براي كاري صدا كنه!
و ما هر روز صبح وقتي كه به نبش ميدان ميرسيم سرمون را بر ميگردونيم و دو دستي بيني امون را ميگيريم تا مبادا بوي گند تنهاي عرق كرده اشون ما را متوجه آنها بكنه و يادمون بياد كه تو تاريك ترين گوشه زندگي، ارواح بزرگي هستند كه از همه چيز زندگي به جز زنده بودن محروم اند.




........................................................................................

Home