در کوچه باغ فراموشي




Wednesday, August 21, 2002

٭
كوه هاي برهنه و كهن سالي كه در دور دستها چون تپه ماهور هايي نرم و آرام زير سايه روشن هاي گذر ابرها، آغوش خود را بر پهن دشت غبار آلود خاك گسترده اند و دشتهائي خاموش كه با درختاني سبز و تنومند و جا به جا خانه هاي كوچك ، رنگ زندگي به خود گرفته است، و بر فراز آن آفتاب هميشه سوزان زندگي بخش در پهنه آبي آسمان زلالي كه بيدريغ مرا به خود مي خواند و اين همه در پيش رو .
بر ستيغ كوهي ايستاده ام كه سنگيني ذره ذره اش را بر روح خود احساس ميكنم. جائي كه شايد روزي گلنار نيز بدانجا رسيده بود. انگار كتابي را ميخوانم كه گونه اي ديگر است نه از آن جنس و رنگ و حس و وجودي كه تا كنون ديده ام. انگار هر آنچه ديده ام يكسر مرور خاطرات شيريني بود كه طعم تلخ دلتنگي به خود گرفته است.
پيش رو نويد دهنده است و اميد بخش، اما چنان شوق و شتابي در پاي راهوارم نيست گرچه از راه نيافتاده است. جاري است چون رودي كه به عمد نميرود كه روان بودن لازمه رود بودن است.
لحظه لحظه اي كه ميگذرد چون به پشت مينگرم يكسر دلتنگي است دلتنگيهاي كودكانه ، يك جور آرزوئي كه تكرارش نه ميسر است و نه شيرين . نمي دانم آيا تا كنون دچار چنين حس غريب و ناشناس دلتنگي بوده ايد ؟ نه از آن نوع كه ميشناسيد ، اين جور ديگري است. دلتنگ براي تمام لحظاتي كه داشته ايد حتي براي سكوت اجباري خواب ظهر هاي دم كرده تابستان ، وقتي كه شوق غنچ خنده اي در دلهاي پر التهاب كودكانه پر پر ميزند.
نمي دانم شايد براي عشقي كه در لحظه لحظه گذشته ام روان بوده است دلتنگ هستم شايد براي چيزي كه دارم دلتنگ شده ام ...... ميدانم اما چگونه گفتنش را هيچ نمي دانم.

احساس ميكنم چيزي را كه ميدانستم به گونه اي ديگر دانسته ام زنده تر و عيني تر و ملموس تر از آنچه كه تا كنون شناخته ام





........................................................................................

Home