در کوچه باغ فراموشي




Sunday, February 05, 2006

٭
آشنا که باشم
سلامی سرشارم می کند
غریبه که باشم
سرشارتر16/11/84



٭
دریچه را که گشودم
پرنده پناهنده شد
چهار ستون تنهایی را
سینه مال کاوید
انگار نه سکوت
که همه رقص سپید بالهای او بود
و ترنم خوشِ
آب و
دانه ...

دستانم
آشیان سبز دوستی
و دو آینه کوچک نگاهم
همه لبخند سپید بالهای او

خواب می دیدم
چیزی در افق دور دست
میان دو طاق باز دریچه
بال بال میزند
چشم گشودم
پرنده رفته بود

16/11/84



٭
آیا می توان بی هیچ ترسی
بی هیچ توجیهی
وبی هیچ قانون و دلیلی
تنها به خاطر آن حس ناب کودکانه
دوست داشت؟



٭
در کجای نتوانستن آدمیست
آن هجای رهائی بخش
که یافتنش چنین سخت می نماید
و آن افگار پراکنده و بیمار ،
حصارهای بلند،
و خفقان هنجارها که مصلوبشان می شویم
دلم از سرب دمادمی که فرو می برم سنگین است
کاش پنجره را گشوده بودی
و بالهای پرنده را
آسمان،
کوتاه می نماید با ستارگان دور دست
تن زمینی ام ورم کرده
از انباره ی ترسها و تردیدها
و زایش هر باره ی سایه ها
که تن ضعیفمان را در خود فرو میکشند
کاش پنجره را گشوده بودی
و چشمانت را
11/11/84



٭
دیگر رهایم از سایه سار سیاه و سرد ترس و تردید و اضطراب
رهایم از توهم تلخ تنهائی
رهایم از حسرت ترانه های خوب خواندنی،
لحظه های ناب
دیگر رهایم از کابوس انتظار،
تقلای نجات لحظه های نیمه جان سالهای زندگی،
دقایق مریض لا علاج
رهایم از تفهیم قانون
تفسیر اصالت وجود
نقسیم وجوه مشترک

دلم برای دخترک سالهای دور می سوزد
دیگر از حماقت ترحم،
از ترجمان پیاپی کلام ساده ام بیمار می شوم

19/10/84



........................................................................................

Home